ارسال شده در دو شنبه 16 / 11 / 1389برچسب:دستها,دست,داستان,داستان دستها, - 21
در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ آلمان خانواده ای با 8 بچه کوچک و بزرگ زندگی می کردند پدر این خانواده هر روز 12 تا 14 ساعت کار می کرد.در همان روزها 2 فرزند بزرگ خانواده آرزویی بزرگ در سر می پروراندند به این شکل که << آلبرشت دورر>> 19 ساله و برادر 18 ساله اش <<آلبرت>> هر دو آرزو می کردند که نقاشی چیره دست شوند آنها که هر دو استعداد نقاشی داشتند خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آنها را برای ادامه تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا به نورنبرگ بفرستد چرا که پدر به سختی می توانست حتی شکم فرزندان را سیر کند دو برادر مدتها فکر کردند تا اینکه یک روز آلبرشت به برادر کوچکش گفت : آلبرت من فکری کرده ام تنها راه حل این است که ابتدا تو به مدت 5 سال در معدن ذغال سنگ که آنسوی رودخانه است کار کنی و هزینه تحصیل مرا بپردازی سپس وقتی من فارق التحصیل و نقاش بزرگی شدم با فروختن تابلوهایم هزینه تحصیل تو را در دانشکده هنرهای زیبا می پردازم ، موافقی ؟