داستان
 
 
 
....
داستان
ارسال شده در چهار شنبه 4 / 11 / 1389برچسب:داستان-پیرزن, - 1

 

 

 

پیرزن

پسر جوان داخل صف اتوبوس ایستاده و بابت نمره ی بدی که در دانشگاه گرفته بود از زمین و زمان شاکی بود در همین لحظه پیرزنی که کنارش ایستاده بود پرسید : پسر جون اتوبوس این ایستگاه کجا می ره؟ پسر جوان به آرامی گفت : میدان ونک...اما پیرزن دوباره سوال کرد : پسر جون اتوبوس های این ایستگاه آخرش کجا می ایستند؟ جوان دانشجو با بی حوصلگی گفت : گفتم که میدان ونک...اما ثانیه ای نگذشته بود که پیرزن سوالش را برای مرتبه سوم تکرار کرد و پسر جوان با صدای بلند فریاد کشید : ونک...چند دفعه بگم خانم...ونک...بقیه مسافران با تحقیر پسر جوان را نگاه می کردند و...اما پیرزن با خوشحالی گفت : خدا خیرت بده پسر جون...امروز یادم رفت سمعکم را بیاورم و تازه شنیدم چی گفتی !

(مریم رسولی)

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نويسنده مروارید