....
عشق
ارسال شده در چهار شنبه 13 / 4 / 1390برچسب:عشق, - 17

عشق ، يعني که تکان خورده و سر پا بشويم زورکي هم که شده در دل هم جا بشويم

دست در دست هم اصلا ندهيم و نرويم مگر آن وقت که ديوانه و تنها بشويم

عينک تيره و تيپ و هيجان و بلوتوث همه جا چشم به راه اس ام اس ها بشويم

عشق ، يعني من و تو ، هيچ نگوييم به هم زير عينک خرکي محو تماشا بشويم

تکيه بر هيچ نهادي ندهيم و خودمان خود کفايي بنماييم و متکّا بشويم

گر که ديديم که پولي به زمين افتاده ست متفاهم ، متبسّم شده ، دولّا بشويم

عشق ، يعني که فقط عاشق پيتزا نشويم گاه برياني و گاهي لازانيا بشويم

نتواند احدي تفرقه ايجاد کند جمعمان را بزند برهم و منها بشويم

آنقَدَر کم شود اين فاصله هامان که شود جلوي تاکسي ِ شهري من و تو ، "ما " بشويم

عشق ، يعني من وتو راز دل هم باشيم نه که مشهور تر از وامق و عَذرا بشويم

چشش از ميوه ي ممنوع ؟ - همين باد حلال ! با همين طنز دلي صاحب فتوا بشويم

عشق ، يعني دل من با دل تو جور شود "بشوم " با " بشوي " جمع شود ، تا " بشويم "

من و تو پنجره هستيم پر از گرد وغبار شيشه را پاک نماييم که زيبا بشويم

نه که آن پنجره باشيم به ماشين ِ طرف وقت آشغال پراني همه جا " وا " بشويم

آنقَدَر صبر که شايد علفي سبز شود پاي هم پير شويم و متوفّي بشويم !

 


نويسنده مروارید

 


عشق
ارسال شده در پنج شنبه 26 / 3 / 1390برچسب:عشق, - 9

 

به گل گفتم: عشق چیست؟گفت: از من خوشگل تر است
 
به پروانه گفتم: عشق چیست؟ گفت: از من زیبا تر است
 
به شمع گفتم: عشق چیست؟ گفت: از من سوزان تر است
 
به عشق گفتم: آخر تو چیستی؟ گفت: نگاهی بیش نیستم

نويسنده مروارید

 


عشق
ارسال شده در چهار شنبه 4 / 11 / 1389برچسب:عشق, - 2

 

 در زمانهای قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودندروزی همه ی فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشهناگهانذکاوت ایستاد و گفت یک بازی کنیممثلا قایم باشک همه از این پیشنهاد شاد شدندودیوانگی فریاد زدمن چشم می گذارم واز آنجا که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگرددهمه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگرددو دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع به شمارش کرد1...2...3...همه رفتند تا جایی پنهان شوندلطافت خود را به شاخ ماه آویزان کردخیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شداصالت در میان ابرهامخفی شدهوس به مرکز زمین رفتدروغ گفت : زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریا رفت طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بودمخفی شدو دیوانگی مشغول شمردن بود 7 و 9 ...80...81...همه پنهان شده بودندبه جزعشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیردو جای تعجب هم نیستچون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل استدر همین حال دیوانگی به پایان شمارشش می رسید95...96...97...9...100 هنگامی که دیوانگی به 100 رسیدعشق پرید و میان یک بوته گل رز پنهان شددیوانگی فریاد زد دارم میام و اولینکسی که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی تنبلی اش آمده بود که جایی پنهان شودو لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود و دروغ که در دریاچه بودو هوس در مرکز زمینیکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشقاو از یافتن عشق نا امید شدحسادت در گوشهایش زمزمه کرد تو فقط عشق را باید پیدا کنی او پشت بوته ی گل رز است  دیوانه شاخه ی چنگک مانندی را در بوته ی گل رز فرو کرد


نويسنده مروارید